ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

یک شب بدور از تو

11 بهمن ماه:  من نجف آباد ماموریت بودم و شب خسته که برگشتم،هنوز خونه مامان جون بودی. یکی دو ساعت اونجا بودیم تا بابایی اومد دنبالمون. ساعت که9 شد،چون خیلی خسته بودیم، گفتیم بیا بریم خونه. گفتی نه بمونیم،حالا زوده! بابایی با حالت تهدید گفت، میای یا ما بریم؟ گفتی: برید. من می مونم. من: اونوقت کنار کی می خوابی؟  _ مامان جون. _ اگه خواستی بیای چیکار می کنی؟  _ با دایی میام. _یعنی بریم؟ _بله، خداحافظ!! این شد که ما حتی یک ربع هم تو ماشین، دم در نشستیم و خبری از تو نشد که نشد. این شد که اولین شب بدون حضور تو در خانه، سپری شد. جات واقعا خالی بود.خيییییییلی نتیجه اخلاقی: _ اگر از غرور ذاتی کودکتان مطلعید، او ...
14 بهمن 1393

ماهگرد سی ویکم

دختر نازنینم سی ویک ماهه شدنت مبارک. هر روز دارم بیشتر وبیشتر به تو وابسته میشم. احساس میکنم واقعا همزبان خوبی دارم. خصوصا وقتی برام چیزی تعریف میکنی. وقتی برام شعر میخونی: مامان جونی دوست دارم! وقتی ادا و اطفار تعجب را باقیافه ات در میاری، یا هر از گاهی که فکر میکنی کارت داریم و «بله؟» میگی.خیلی دوستت دارم و نمیدانم از کدوم کارهات تعریف کنم. وقتی کسی بیاد خونمون میبپری پذیرایی می کنی، بی آنکه ما حتی بخواهیم. هفته قبل مامانجون و پدرجون را با دایی دعوت کردم.زنگ زدی به مامان جون« پس کجایی، بیا خونمون، زود بیا» وقتی میخاستندبرند، پریدی گفتی «حالا نیشینید!!» جدیدا وقتی سرم گرمه بهم میگی: مامان!...
14 بهمن 1393

جالب انگیز30

در حال خیابون گردی با ماشین: _ آقای پدر: خوب،حالا کجا بریم؟ _ ثمین: اول پارک، بعد شهربازي!!! *** در ماشین: _ آقای پدر: من آب هویج میخورم، شما؟ _ ثمین: ذرت!!! من گشنمه ذرت بخورم. بعد از خرید ذرت برای من و ثمین: ثمین: مامان، ذرتت رو بده بخورم. دلم درد نکنه، گشنمه «توضیحا: سیاستت تو حلقم!!!!» **** نیمه شب در تاریکی وقتی که بیخوابی میزنه به سر ثمین: ثمین: مامان آب میخام. بهش آب میدم. ثمین: گشنمه!نون پنیر گردو میخام من: وا...! حالا نصفه شب گردو بشکنم؟ _ خوب نون و پنیر خالی! برایش می آورم،فقط یه لقمه میخوره و شروع به تعریف کردن می کند.میگم وقته خوابه باید بخوابیم. _ دستشویی دارم! میریم و بر میگردیم...
13 بهمن 1393

یک قدم خوشحالی

بعد از جریانات ناراحت کننده دندان ، یک سفر می توانست خلاء های ذهنی ما رو پر کنه.  این شد که زدیم به راه! انشااله با دست پر بر می گردیم.
7 بهمن 1393

خدا جون،شکرت!

هر چه سعی کردم،عنوان بهتری به ذهنم نرسید. واقعا چه چیز بهتر و والاتر از اینکه بعد از یک هفته سخت وطاقت فرسا،بتونی یه نفس راحت بکشی. همه چیز از بیهوشی ثمین شروع شد و... بعد از سه روز باوجود خوردن آنتی بیوتیک و مسکن، همه چیز دست به دست داده بود تا خواب و آرامش و سلامتی رو از دخترکم و ما  دور کنه! از روز سوم شروع دردها از 12 ساعت به6  و بعد حتی به 3 ساعت هم رسید،تا حدی که شربت ایبوپروفن بچه ام  تمام شد!  جدای از اینکه از روز پنجم، لپش ورم کرد و این تورم بدتر وبدتر شد. پزشک معالجش تماسهایم را بی جواب گذاشت، متخصص دندانپزشکی احساس عجز کرد و گفت نمیداند دکترش چه کارهایی انجام داده و باید صبر کنیم  و در صورت بدت...
7 بهمن 1393
1